تنها پسر خانواده بود
پدر و مادرش خیلی اسرار کردند که بله جبهه نرو رو کرد به مادرش گفت:
امام امر کرده جوونا به جبهه برن.
رفت و جزء بچّههای گردان حنظله شد،
همونای که تو اون کانال محاصره شدند.
بازمانده گردان حنظله نقل میکنه،
لحظات آخری که تو محاصره بودیم حجم آتش سنگین و عطش همه رو ناامید کرده بود جلوی چشماشون یا اسارت میدیدیم یا شهادت
سعید کربلایی۱۹ساله وقتی حالت ناامیدی بچّهها رو دید بلند شد و به بچّهها گفت:
چیه چرا اینقدر ناامید شدید، مگه ما صاحب نداریم، مگه ما بی کسیم،مگه ما مادرمون حضرت زهرا (سلام الله علیها) نیست.و شروع کرد روضه آقا امام زمان رو خوندن همه بچّهها اشک می ریختن حالت عجیبی بود بچهها داشتن سینه میزدند و لحظات آخری بود که در حنظله بودیم...
ادامه روایت کتاب ظهر آبی حنظله نوشته حاج نادر ادیبی از بازماندگان گردان حنظله.
روایتگر:کربلایی عیسی میری